کد مطلب:279264 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:217

ملاقات با امام زمان بعد از چهل شب عبادت
حكایت بیست و دوم قصه تشرف شیخ حسین آل رحیم است به لقای آن حضرت:

شیخ عالم فاضل شیخ باقر نجفی نجل عالم عابد شیخ هادی كاظمی معروف به آل طالب نقل كرد كه مرد مؤمنی بود در نجف اشرف از خانواده معروف به آل رحیم كه او را شیخ حسین رحیم میگفتند و نیز خبر داد ما را از عالم فاضل و عابد كامل مصباح الاتقیاء شیخ طه از آل جناب عالم جلیل و زاهد عابد بی بدیل شیخ حسین نجف كه حال امام جماعت است در مسجد هندیه نجف اشرف و در تقوی و صلاح و فضل مقبول خواص و عوام، كه شیخ حسین مزبور مردی بود پاك طینت و فطرت و از مقدسین مشتغلین مبتلا به مرض سینه و سرفه كه با آن خون بیرون میآمد از سینه اش با اخلاط و با این حال در نهایت فقر و پریشانی بود و مالك قوت روز نبود وغالب اوقات میرفت نزد اعراب بادیه نشین كه در حوالی نجف اشرف ساكنند به جهت تحصیل قوت هرچند كه جو باشد و با این مرض و فقر دلش مایل شد به زنی از اهل نجف و هرچند از او خواستگاری میكرد به جهت فقرش كسان آن زن او را اجابت نمیكردند و از این جهت نیز در هم و غم شدیدی بود، و چون مرض و فقر و مأیوسی از تزویج آن زن كار را بر او سخت ساخت عزم كرد بر كردن آنچه معروف است در میان اهل نجف كه هر كه را امر سختی روی دهد چهل شب چهارشنبه مواظبت كند رفتن به مسجد كوفه را كه لامحاله حضرت حجت علیه السلام را به نحوی كه نشناسد ملاقات خواهد نمود و مقصدش به او خواهد رسید. مرحوم شیخ باقر نقل كرد كه شیخ حسین گفت كه من چهل شب چهارشنبه بر این عمل مواظبت كردم چون شب چهارشنبه آخر شد و آن، شب تاریكی بود از شبهای زمستان و باد تندی میوزید كه با آن بود اندكی باران و من نشسته بودم در دكه ای كه داخل مسجد است و آن دكه شرقیه مقابل در اول است كه واقع است در طرف چپ كسی كه داخل مسجد میشود و متمكن از دخول در مسجد نبودم به جهت خونی كه از سینه می آمد و چیزی نداشتم كه اخلاط سینه را در آن جمع كنم و انداخت آنهم در مسجد روا نبود و چیزی هم نداشتم كه سرما را از من دفع كند دلم تنگ و غم و اندوهم زیاد شد و دنیا در چشمم تاریك شد و فكر میكردم كه شبها تمام شد و این شب آخر است نه كسی را دیدم و نه چیزی برایم ظاهر شد و این همه مشقت ورنج عظیم بردم و بار زحمت و خوف بر دوش كشیدم كه در چهل شب از نجف می آیم به مسجد كوفه و در این حال جز یأس برایم نتیجه ندهد و من در این كار خود متفكر بودم و در مسجد احدی نبود، آتش روشن كرده بودم به جهت گرم كردن قهوه كه از نجف با خود آورده بودم و به خوردن آن عادت داشتم و بسیار كم بود، كه ناگاه شخصی از سمت در اول مسجد متوجه من شد چون از دور او را دیدم مكدر شدم و با خود گفتم كه این اعرابی است از اهالی اطراف مسجد آمده نزد من كه قهوه بخورد و من امشب بی قهوه میمانم و در این شب تاریك، هم و غمم زیاد خواهد شد دراین فكر بودم كه او به من رسید و سلام كرد بر من و نام مرا برد و در مقابل من نشست تعجب كردم از دانستن او نام مرا و گمان كردم كه او از آنهایی است كه در اطراف نجف اند و من گاهی بر ایشان وارد میشدم. پس پرسیدم از او كه از كدام طایفه عرب است، گفت كه از بعض ایشانم پس اسم هر یك را از طوایف عرب كه در اطراف نجف اند بردم، گفت: نه از آنها نیستم. پس مرا به غضب آورد از روی سخریه و استهزاء گفتم آری تو از طریطره ای و این لفظی است بی معنی پس از سخن من تبسم كرد و گفت: بر تو حرجی نیست من از هر كجا باشم، تو را چه محرك شده كه به اینجا آمدی؟ گفتم: به تو هم نفعی ندارد سؤال كردن از این امور، گفت: چه ضرر دارد كه مرا خبر دهی؟ پس از حسن اخلاق و شیرینی سخن او متعجب شدم و قلبم به او مایل شد و چنان شد كه هرچه سخن میگفت محبتم به او زیاد میشد پس برای او تتن سبیلی ساختم و به او دادم. گفت: تو آن را بكش من نمیكشم. پس برای او در فنجان قهوه ریختم و به او دادم، گرفت و اندكی از آن خورد آنگاه به من داد و گفت: تو آن را بخور. پس گرفتم و آن را خوردم و ملتفت نشدم كه تمام آن را نخورده و آنا فنا محبتم به او زیاده میشد. پس گفتم: ای برادر امشت تو را خداوند برای من فرستاده كه مونس من باشی آیا نمیآیی با من كه برویم بنشینیم در مقبره جناب مسلم؟ گفت: میآیم با تو، حال خبر خود را نقل كن. گفتم: ای برادر واقع را برای تو نقل مینمایم، من به غایت فقیر و محتاجم از آن روز كه خود را شناختم و با این حال چند سال است كه از سینه ام خون میآید علاجش را نمیدانم و عیال هم ندارم و دلم مایل شده به زنی از اهل محله خودم در نجف اشرف و چون در دستم چیزی نبود گرفتنش برایم میسر نیست و مرا این ملائیه «ملاهای» ملاعین مغرور كردند و گفتند به جهت حوائج خود متوجه شو به صاحب الزمان علیه السلام و چهل شب چهارشنبه متوجه شو در مسجد كوفه بیتوته كن كه آن جناب را خواهی دید و حاجتت را خواهد برآورد و این آخر شبهای چهارشنبه است و چیزی ندیدم واین همه زحمت كشیدم در این شبها این است سبب زحمت آمدن به اینجا و این است حوائج من. پس گفت در حالتی كه من غافل بودم و ملتفت نبودم اما سینه تو پس عافیت یافت و اما آن زن پس به این زودی خواهی گرفت و اما فقرت پس به حال خود باقی است تا بمیری. و من ملتفت نشدم به این بیان و تفصیل، پس گفتم: نمیرویم به سوی جناب مسلم؟ گفت: برخیز! پس برخاستم و در پیش روی من افتاد چون وارد زمین مسجد شدیم گفتم به من آیا دو ركعت نماز تحیت مسجد نكنیم؟ گفتم:میكنیم، پس ایستاد نزدیك شاخص سنگی كه در میان مسجد است و من در پشت سرش ایستادم به فاصله، پس تكبیره الاحرام را گفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم كه ناگاه شنیدم قرائت فاتحه او را كه هرگز نشنیدم از احدی چنین قرائتی پس از حسن قرائتش در نفس خود گفتن شاید او صاحب الزمان علیه السلام باشد و شنیدم پاره ای از كلمات از او كه دلالت بر این كرد و آنگاه نظر كردم به سوی او پس از خطور این احتمال در دل در حالتی كه آن جناب در نماز بود دیدم كه نور عظیمی احاطه نمود به آن حضرت به نحوی كه مانع شد مرا از تشخیص شریفش و در این حال مشغول نماز بود و من میشنیدم قرائت آن جناب را و بدنم میلرزید و از بیم حضرتش نتوانستم نماز را قطع كنم پس به هر نحو بود نماز را تمام كردم و نور از زمین بالا میرفت پس مشغول شدم به گریه و زاری و عذرخواهی از سوء ادبی كه در مسجد با جنابش نموده بودم و گفتم ای آقای من وعده جناب شما راست است مرا وعده دادی كه با هم برویم به قبر مسلم. در بین سخن گفتن بودم كه نور متوجه قبر مسلم شد پس من نیز متابعت كردم و آن نور داخل در قبه مسلم شد و در فضای قبه قرار گرفت و پیوسته چنین بود و من نیز مشغول گریه و ندبه بودم تا آنكه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد چون صبح شد ملتفت شدم به كلام آن حضرت كه اما سینه ات پس شفا یافت دیدم سینه ام صحیح و ابدا سرفه نمیكنم و هفته ای نكشید كه اسباب تزویج آن دختر فراهم آمد «من حیث لا احتسب» و فقر هم به حال خود باقی است چنانچه آن جناب فرمود «والحمدلله».